فَتَلَقَّىٰ آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ - بقره ۳۷
سپس آدم از پروردگارش كلماتى را دريافت نمود؛ و [خدا] بر او ببخشود.
در ابتدای خلقت یک زبان داشتیم؛ در گذر زمان ناهمزبانی در میان ما بیشتر و بیشتر شد و ملتها و فرهنگها پدید آمد. مترجمان، این پیامآورانِ فرهنگ، دانش و خرد، میکوشند تا بار دیگر هم را بشناسیم و به اصل خویش که همان یگانگی است برگردیم.
سومین دوره مسابقه ترجمه ادبی ترجمیک، با هدف غنا بخشیدن به تجربه ادبی مترجمان، ایجاد رقابتی جذاب در حوزه ترجمه، شناسایی استعدادهای این حوزه و تقویت جریان تبادلات فرهنگی بین ایران و جهان، برگزار میشود.
از ۳۰ شهریور ۱۴۰۱ به مدت ده روز، از تمامی مترجمان زبده، پر ذوق و شیفتگان ادب فارسی، دعوت میشود تا بهترین برگردان خود را از متون مشخص شده ارائه دهند.
برای شرکت در بخش ترجمه فارسی به انگلیسی، لطفا متن زیر را به انگلیسی ترجمه کنید.
من این نامه فرخ گرفتم به فال
سرو سایه فکن، محمدعلی اسلامی ندوشن
اگر بپذیریم که آزمایش نخست شاهنامه از شبی سربرآورده است که فردوسی در دیباچۀ بیژن و منیژه از آن یاد کرده باید آن شب را در تاریخ ایران دلفروزتر از هر روز بگیریم.
شب تیرۀ موحشی است که خواب از چشم سرایندۀ جوان ربوده شده است، ناگهان از جای میجهد و بانگ میزند که «بت مهربانش چراغ بیفروزد» زن شگفتزده علت بیداری او را در نیمهشب جویا میشود. فردوسی از وی میخواهد که نار و ترنج و بهی بیاورد و برایش چنگ بنوازد، تا شب بر او کوتاه گردد و او چنین میکند.
گهی میگسارید و گه چنگ ساخت
تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد
شب تیره همچون گَهِ روز کرد
آنگاه «بت مهربان» که گویا همسر اوست ضمن نواختن چنگ داستان «بیژن و منیژه» را نرمنرم برای او حکایت میکند و از او میخواهد که آن را به شعر آورد، فردوسی میپذیرد و این نخستین داستان شاهنامه میشود.
در این دیباچه فردوسی جوان است و عروس مهربانش هنر بزمآرائی و چنگنوازی دارد و از داستانهای دیرینۀ ایران باخبر است که این نشانۀ آزادگی مشرب و لطف طبع اوست. آنان در باغی زندگی میکنند که اسباب آسایش نسبی در آن فراهم است. با وصف چنین سامان و چنین یار دلنوازی طبیعی بوده است که کار شاهنامه در راهی آنگونه پرشکوه به جلو رود. مفهوم توصیف این شب از نظر فردوسی هرچه بوده باشد، ما امروز میتوانیم آن را کنایهای بگیریم بر شب ایران که با شمع شاهنامه روشن میگردد و خندۀ جام زنگ ظلام را از آن میزداید و اکنون نیز که هزار سال از آن زمان گذشته باز میبینیم که شعلۀ آن شمع همان آتش نمردنی است و اگر خوب گوش فرا دهیم طنین آوای فردوسی و نوای چنگ یار دلارامش را از ورای قرون خواهیم شنید.
در میان سرزمینهای ایران، دو نقطه برجستگی خاص دارند زیرا برایش از هر ناحیۀ دیگر در ایران ماجرا، فرهنگ و تاریخ آفریدهاند، یکی فارس و دیگری خراسان؛ فارس در جنوب ایران در حاشیۀ دریای آزاد، دو خانوادۀ سترگ از خود بیرون داده است یکی هخامنشی و دیگری ساسانی که بیش از ششصد سال بر تاریخ ایران و جهان استیلا داشتهاند. خرابههای تختجمشید در این خاک قرار دارد و تاریخش با تاریخ خوزستان که در همسایگی اوست آمیخته شده است، برخوردار از دو نقطۀ گرمسیری و سردسیری هیچیک از مواهب طبیعی از این سرزمین دریغ نگردیده است.
خراسان کشور آفتاب خیزان، همسایۀ سیستان داستانی، جائیست که حماسۀ ملی ایران در آنجا پدید آمد، دیار پارتها که به قول بارتولد، «چون به زندگانی ساده و جنگجویانۀ ایرانیان شرقی وفادار بودند، توانستند سلوکیها را از کشور برانند»، و بعد از اسلام بیش از هر ایالت دیگری در تکوین شخصیت ایران دست داشته است: نهضتهای مقاومت از آنجا سربرآورد، حکومت بنیامیه از آنجا برافتاد، زبان فارسی دَری از آنجا پاگرفت، عرفان ایران از آنجا بالید، و سرانجام میتوان حرف کورزون را پذیرفت که نوشته است: در هیچ نقطۀ دیگر آسیا با همان مساحت به اندازۀ خراسان آن همه کشته بر خاک نیفتاده است...
برای شرکت در بخش ترجمه انگلیسی به فارسی لطفا متن زیر را به فارسی ترجمه کنید.
By the Sea, Abdulrazak Gurnah
I am a refugee, an asylum-seeker. These are not simple words, even if habit of hearing them makes them seem so. I arrived at Gatwick Airport in the late afternoon of 23 November last year. It is a familiar minor climax in our stories, leaving what we know and arriving in strange places, carrying little bits of jumbled luggage and suppressing secret and garbled ambitions.
For some, as for me, it was the first journey by air, and the first arrival in a place so monumental as an airport, though I have travelled by sea and by land, and in my imagination. I walked slowly through what felt like coldly lit and silent empty tunnels, though now on reflection I know I walked past rows of seats and large glass windows, and signs and instructions. Tunnels, the streaming darkness outside lashing with fine rain and the light inside drawing me in. What we know constantly reels us in to our ignorance, makes us see the world as if we were still squatting in that shallow tepid pool which we had known since childhood terrors. I walked slowly, surprised at every anxious turn that an instruction awaited to tell me where to go. I walked slowly so that I would not miss a turning or misread a sign, so that I would not attract attention too early by getting into a flutter of confusion.
They took me away at the passport desk. 'Passport', the man said, after I had been standing in front of him for a moment too long, waiting to be found out, to be arrested. His face looked stern, even though the blankness in his eyes was intended to give nothing away. I had been told not to say anything, to pretend I could not speak any English. I was not sure why, but I knew I would do as I was told because the advice had a crafty ring to it, the kind of resourceful ruse the powerless would know. They will ask you your name and your father's name, and what good you had done in your life: say nothing. When he said Passport a second time, I handed it over, wincing in anticipation of abuse and threats. I was used to officials who glared and spluttered at you for the smallest mishap, who toyed with you and humiliated you for the sheer pleasure of wielding their hallowed authority. So I expected the immigration hamal behind his little podium to register something, to snarl or shake his head, to look up slowly and stare at me with the blaze of assurance with which the fortunate regard the supplicant. But he looked up from leafing through my joke document with a look of suppressed joy in his eyes, like a fisherman who has just felt a tug on the line. No entry visa. Then he picked up his phone and spoke into it for a moment. Smiling openly now, he asked me to wait on one side.
I speak to maps. And sometimes they say something back to me. This is not as strange as it sounds, nor is it an unheard of thing. Before maps the world was limitless. It was maps that gave it shape and made it seem like territory, like something that could be possessed, not just laid waste and plundered. Maps made places on the edges of the imagination seem graspable and placable. And later when it became necessary, geography became biology in order to construct a hierarchy in which to place the people who lived in their inaccessibility and primitiveness in other places on the map.
When I got back to my office I rang up the refugee council. Or perhaps that was another day. Some while back someone had left a message on my office answering machine to ask if I could help translate in the case of an old man who had just arrived from Zanzibar as an asylum-seeker and could speak no English. The speaker said she had been told that I understood the language they spoke there. I suppressed the dread I always felt when I was required to meet someone from nativity. Would they tell me, or think to themselves, how English I had become, how different, how out of touch ? As if it was either here or there whether I had or not, as if it proved something uncomplicated about alienation, as if I was no longer myself but a self-treacherous pretence of myself, a processed stooge. And I also suppressed my irritation with the suggestion that the language they spoke out there was unnamable or unknown, when more people spoke Kiswahili than spoke Greek or Danish or Swedish or Dutch, or probably all of them together. Maybe.
برای شرکت در بخش ترجمه فارسی به عربی، لطفا قطعه شعر زیر را به فارسی ترجمه کنید.
ارغوان
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان،
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون
پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من…
- هوشنگ ابتهاج
برای شرکت در بخش ترجمه عربی به فارسی، لطفا قطعه شعر زیر را به فارسی ترجمه کنید.
لا أريد لهذي القصيدة أن تنتهي ...، محمود درویش
كان أنيقا كريش الطواويس، لكنه
لم يكن «دون جوان».
تحط النساء
على قلبه خدما للمعاني،
و يذهبن في كلمات الأغاني
و يمشي وحيدا
إذا انتصف الليل قاطعه الحلم:
في داخلي غرف لا يمر بها أحد للتحية.
منذ تركت دمشق تدّفق في لغتي بردا، واتّسعتُ.
أنا شاعر الضوء
و الفل ... لا ظل ... لا ظل في لغتي.
كل شيء يدل على ما هو الياسمين.
أنا العفوي البهي أرقص خيل الحماسة فوق سطوح الغناء
و تكسرني غيمة.
- محمود درویش
برای شرکت در بخش ترجمه فارسی به فرانسوی، لطفا متن زیر را به فارسی ترجمه کنید.
سمفونی مردگان، عباس معروفی
مادر گفت: «تو عاطفه نداری.» گفتم: «دارم.» و دارم. تو هم اگر بودی، مادر، جانت به لب میرسید. پا در خانهای نمیگذاشتی که آب حوضش سبز شده، سیخهای کاج کف حیاط را پوشانده، سرما پشت پنجرههای خاکگرفته اتاقها مانده و اجاقهای مطبخ زیر خرت و پرتها پیدا نیست. بچهگربهای که در ناودان آن سر حياط همراه یخ کش آمده، دو ماه است که مدام دارد کش میآید. دیگر حالش نیست که بگویی یکی باید بیندازدش پایین. هیچ کسی حال روشن کردن بخاریها را ندارد. آجرهای هفت و هشت بالای دیوارها یکی یکی میافتند، انگار که ساختمان سرما خورده باشد. کسی جارو نمیزند، مهمان نمیآید. لالههای مردنگی سردر خانه شکستهاند. اتاقها بیاثاثیه بزرگ جلوه میکنند و انعکاس صدای پای آدم بر مغز چکش میزند. صدای نفس لمبر میخورد. حتی دیگر جرئت سرفه کردن هم نداری، انگار در مغز خودت میپیچد و میپیچاندت. فقط از آن همه هیاهو و همهمه، کلاغهای کاج ماندهاند که چاقتر و پیرتر روی شاخهها جابجا میشوند و با صدای دریدهشان می گویند: «برف. برف.»
به درختهای خشک پیادهرو خیره شد: برف شاخهها را خم کرده بود و در بارش بعد حتماً میشکستشان. آدم ها هم مثل درختها بودند، یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد، بدیش این بود که آدمها فقط یک بار میمردند. و همین یک بار به فاجعه دردناکی بود.
از دور شور آبی سبزرنگ را دید و قلبش شروع کرد به زدن. نمیدانست این بار که آیدین را میبیند چه حالی میشود. هیجان این دیدار و درد سرمازدگی پاهاش، هر دو او را بی تاب میکرد. چند قدم جلوتر شورزار خاموش را دید که زیر برف فرو مرده بود. صندلی سنگی کنار شورزار هم پوشیده از برف بود. بی آیدین. میگفت: «چقدر دلم میخواست این پرندههای مهاجر پر میزدند و میآمدند توی ساحل.
گفتم: «کدام ساحل؟»
گفت: «این مرغهای دریایی را میبینی؟» روی صندلی سنگیاش نشسته بود و به آسمان نگاه میکرد.
گفتم: «کدام مرغ؟»
گفت: «آن که یک خط سياه دور گردنش است پرنده صلح است.» با لبخندی در تمام چهره، یک خط را در آسمان دنبال میکرد.
حوصله نداشتم، از طرفی هم حجره را به امان خدا گذاشته بودم گفتم: «خیلی خوب، پاشو برویم.»
گفت: «با تمام احساسش بال می زند. میبینی اورهان؟»
دیگر توان ایستادن نداشت، استخوانهاش تیر میکشید و پنجة پاهاش از درد فریاد میکرد. نای راه رفتن نداشت، حتی یک قدم. دلش میخواست یک جایی بیفتد و خوابش ببرد. با این همه مسیرش را عوض کرد و باز راه افتاد.
آیدین گفت: «اخوی! برای خوابیدن هفت هزار سال وقت داریم. تو به چراغ نگاه نکن. بگیر بخواب. أصرار هم نکن که من شبها به اندازه تو بخوابم.»
گفتم: «یک جوان به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخوابد؟»
گفت: «یک آدم به سن و سال من و تو چند ساعت باید بخواند؟»
گفتم: «این جور نمیشود. باید وسط اتاقمان را تیغه بکشیم. منتهی نه از این طرف. درست از وسط پنجره تیغه بکشیم که یک لنگه مال تو، یک لنگه مال من. چون میخواهم یک گلدان بگذارم کنار گلدان تو و ته مانده آبم را بریزم پاش.»
گفت: «آدم تا داستان نخواند معنی زندگی را نمیفهمد.»
گفتم: «دنبال چه میگردی؟»
گفت: «خودم.»
برای شرکت در بخش ترجمه فرانسوی به فارسی لطفا متن زیر را به فارسی ترجمه کنید.
Anima, Wajdi Mouawad
CORVUS CORAX
Je l’ai vu arriver au bout de l’allée principale du cimetière, marchant en tête du cortège, tout juste derrière le convoi mortuaire. Décalé du reste du groupe, il donnait l’impression de marcher seul, longue silhouette hébétée, comme si, à chaque pas, il allait non pas s’écrouler mais se volatiliser. Je l’épiais depuis la branche de l’arbre où je me suis tenu perché dès les premières lueurs de l’aube, au milieu d’une nuée de corneilles, espèce avec laquelle il est aisé de me confondre. L’arbre ployait sous tant de poids. Nous sommes toujours nombreux à traîner par ici les jours où flotte dans l’air l’odeur âcre d’un cadavre. Un vent violent venu du nord l’a charriée à travers les rues et les ruelles balayées la nuit par de brusques bourrasques. Il soufflait et tourbillonnait, vissant son dard, gerçant la surface des choses, mordant la peau de la ville de sa morsure glacée sans jamais donner un seul signe de fatigue. Hargneux, il ôtait tout espoir à ce premier matin de printemps, tendant et détendant la lumière du ciel avec la course des nuages en trouée là-haut qui faisait cligner le soleil. Monuments et statues s’animaient à la faveur de ces effets de passages, perdant et retrouvant leur éclat, sorte de respiration fragile de la pierre, comme une révérence pour saluer l’arrivée du cortège. Moi qui suis doté d’une vue suffisamment perçante pour débusquer depuis l’azur la moindre bête agonisante au fond de sa tanière, je pouvais percevoir sur son visage la transparence qui me l’a rendu remarquable à l’instant où je l’ai vu surgir au bout de l’allée principale du grand jardin des morts. Elle annulait toute trace de sentiments ou d’affects, ni peine, ni colère, ni étonnement, ni chagrin. Cela ne m’a nullement laissé indifférent : ouvrant grand mes ailes, je me suis jeté dans le vide en lançant mon cri par à-coups, sorte de croassement bref et sourd, rrronk un peu métallique, pour venir me poser ici, sur le granité gelé d’une stèle, à proximité du trou que des hommes ont creusé ce matin.
Le cortège serpentait entre les tombes. Il a grimpé la petite colline et s’est arrêté en face de moi, de l’autre côté de la fosse. Lui, les mains crispées dans les poches de son manteau, tête nue, insensible au froid, regardait ailleurs. On a sorti le cercueil du corbillard. Quelqu’un a hurlé à la mort. C’était une femme vêtue de noir, le visage déformé par une plainte qui ne trouvait plus, dans son souffle même, ni son début ni son achèvement. Les corneilles, restées jusque-là accrochées à leurs branches, se sont envolées en nuée. Elles se sont rapprochées, jetant dans leur sillage quelques cris. Cris bas : crè, cris aigus : cra et cris durs : crrr, qui s’ajoutaient aux sanglots sonores de la femme que nul ne tentait de consoler. Les oiseaux ! a dit un enfant en nous montrant du doigt. Nous étions, il est vrai, nombreux et nous éprouvions une grande difficulté à conserver notre calme tant l’odeur du cadavre nous faisait perdre la tête. Nous sortions de l’hiver et nous étions affamés, enragés par le besoin de nous repaître à satiété d’une charogne. Attentifs, tendus à l’extrême, nous avons scruté les hommes qui transportaient cahin-caha leur lourde charge, les pas emmêlés dans les mottes de boue gelées. Piétinant nos socles de granité, nous espérions l’accident : certains, émus et bouleversés, sans force dans les jambes, laissent parfois tomber le cercueil. On voit alors l’armature du coffrage voler en éclats et le cadavre se dévoiler à la lumière du jour. Cela peut arriver, mais cela n’arrive jamais et advenant le cas où cela puisse un jour arriver, nous ne pourrions profiter de cette manne tant les humains répugnent à nous voir lorgner le corps de ceux qu’ils ont aimés.
در این دوره از جشنواره، شما میتوانید در یک یا چند بخش از مسابقه و یک یا چند زبان شرکت کنید. در صورتی که قصد شرکت در بیش از یک بخش را دارید، میبایست آثار هر بخش را جداگانه ارسال بفرمایید. دقت کنید که در فایلهای ارسالی تنها عنوان مسابقه و متن ترجمه را بفرستید و مشخصات و اطلاعات تماس ارسال نکنید.
فایل انتخاب شده: | {{f.name}} | |
---|---|---|
در حال آپلود... آپلود کامل شده |
|
جوایزی نیز به نفرات برتر به شرح زیر اهدا خواهد شد.
پژوهشگر حوزه فرهنگنویسی، مترجم و ویراستار است. وی از مولفان و ویراستاران لغتنامه فارسی دهخدا و نویسنده کتاب «فرهنگ موضوعی فارسی» و چندین کتاب دیگر است.
مترجم، نویسنده و منتقد برجسته ادبی است و تاکنون کتابهای زیادی از مشاهیر ادبیات عرب از جمله آدونیس، ابراهیم نصرالله، غاده السمان، نزار قبانی، هاجر عبدالصمد و ... را ترجمه کرده است.
نویسنده، مترجم، منتقد و استاد دانشگاه است. او مترجمی پرکار و حرفهای است که کتابهای بسیاری همچون کلارا و خورشید، اول شخص مفرد، تابلوی نیگل و ... را ترجمه کرده است.
مترجم ادبیات معاصر فرانسه و نویسنده است. او تاکنون بیش از ۴۰ کتاب از نویسندگان شهیر فرانسوی مانند رنه ژان کلو، رولان بارت، ادمون ژابس و ... ترجمه کرده و کتابی با عنوان «مترجم بودن» را نیز تألیف کرده است.